سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه عاشق شود و [عشق خود را] پنهان دارد و پاکدامنی ورزد، خداوند، او را بیامرزد و به بهشت درآورد. [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

سایت تفریحی ،سرگرمی،آموزشی موزیک آوافان

نوشته ای دلنشین برای خدا،دلنوشته برای خدا،نوشته ی عاشقانه درباره خدا

گنجینه های معرفتم در برابر ویرانه های معرفت تو هیچ و ناچیز هستند، هرچه دنبالت گشتم نتوانستم پیدایت کنم، تو چقدر بزرگ بودی که چون منی نتوانست تو را بشناسد و بیابد. دل را زدم به دریا..گفتم که این نیست راه معرفت و شناخت.. بایستی چاره ای اندیشید.. بایستی دوست واقعی را یافت.. کجای کار اشکال دارد.. شاید گاهی آهی از ته دل کشیدم و برخود افسوس خوردم که چرا چنین بنده ی ناشکری بودم.. هر زمان کارم گیرت بود شب و روز دنبالت میگشتم و هر زمان اندکی شاد میشدم غافل میگشتم که دار و ندارم از کیست.. آن زمانی که کسی یارای غم های بی پایان من نبود تو تنها همدم شب های غربت زده ی من بودی، آن زمان که کسی نمیتوانست تحملم کند تو آغوشت را باز کرده بودی و بی صبرانه منتظر قدم هایم بودی.. آن زمان که در زندان تاریک و مایوس کننده تکیه بر دیواری زده بودم ناگاه نور تو زندانم را به بهشتی بی پایان تبدیل کرد.. بهشتی که اولش تو بودی و آخرش هم تو.. بازیگری روسیاه همچون من نقش اول داستان بود، تو نقش انسان را به من دادی و من لیاقت چنین نقشی را نداشتم.. گفتم چه کنم؟ چاره چیست؟ باز چنگ به دامان خودت زدم چراکه تو مرا هستی بخشیده بودی، از تو انتظاری نداشتم چراکه به من عقل و اختیار بخشیده بودی ولی من توانایی به کارگیری همه اختیارات و قدرت های درونی ام را نداشتم چونکه تو در ذات من بودی و من بی تو بودن را دوست نداشتم.. چون بی تو تصمیم گرفتن در ذات من نبود، چون نمیخواستم بی تو بروم راهی که آخرش را نمیدانستم به کجا میرسد..چون با تو بودن به من امید میداد و زندگی را برای من تازه میکرد.. زندگی که زندگی بخش به آن زندگی بخشید بی آن زندگی بخش، زندگی نیست؛ نقش اول من بودم و کارگردان تو..دوست داشتم خودم باشم ولی نمیتوانستم چون کارگردان تو بودی و بهترین ها را برایم می خواستی.. گاه من بی صبری میکردم طاقتم تمام میشد، از ادامه منصرف میشدم باز مهربانی و لطف تو مرا بازمیگرداند و من شرمنده ی لطف و مرامت میشدم.. از تو چه بگویم؟ تو که خود تمام گفته ها و ناگفته هایی.. توکه اول و آخر تمام نوشته هایی.. توکه خود تمام خوبی ها و فرشته هایی..توکه تمام جمال و زیبایی هایی.. تو که خود، تمام و کمال همه ی دلتنگی هایی.. چه کنم دل است.. دلتنگ میشود.. میگرید و آرام میگیرد.. چه کنم دل است،می تپد و دوست میدارد.. دلی که خودت بمن دادی و از آن خودت هست و جز تو کسی در آن جای ندارد..این بار طوفان شده ام.. این بار غوغا کرده ام.. دوست ندارم تو سمت من آیی.. دوست دارم خودم تا انتهای راه، سمت تو بیایم.. بگذار من سمتت بیایم تا وجودت را حس کنم.. هرچند میدانم که تو تندتر و مشتاق تر خواهی آمد..آخر تو چقدر مهربانی که آدم دلش با آمدن اسمت می لرزد، حقیقت است که جز دل چیزی نمیتواند از تو بنویسد چرا که تو در تمام دلهایی..دوست دارم بدانم دلیل بودنم را..دلیل آمدنم را.. دلیل رفتنم را.. با تو در این دنیای غریب، دیگر احساس غریبی نمیکنم..برای تو مینویسم اما قلمم از نوشتنت عاجز است،عقلم از شناختنت قاصر.. تو که هستی؟که تمام هست ها و نیست هایی، تمام بودن ها و نبودن ها، حسی عجیبی است وقتی از تو میگویم.. وقتی قلمم را بر روی تکه کاغذی با نام تو حرکت میدهم و جملات پشت سرهم می آید،بی شک که تو بهترین و اولین و آخرینی و من بازیگر شرمسار این ماجرا..

 

عضویت در یورفان

 

این مطلب را به اشتراک بگذارید

ارسال به کلوب ارسال به فبس بوک ارسال به تویتر ارسال به گوگل پلاس ارسال به گوگل ارسال به فرند فید ارسال به یاهو

 

  • تاریخ انتشار : یکشنبه 4 آبان 1393 | نویسنده : یورفان



آوا ::: یکشنبه 93/8/4::: ساعت 9:49 عصر